اختصاصی صاحب نیوز؛ پدر شهدای بارفروش از زبان کبرا حسین زاده مادر شهیدان
پدر که شبانه روز کار می کرد هم؛ اگر سرزمین یا کارخانه نبود، مثل پروانه دور بچه ها می چرخید؛ تا سفره پهن می شد با اینکه خیلی خسته و گرسنه بود اما تا همه نمی نشستند سر سفره، دست به غذا نمی برد. کبری همسرش هم خیلی زرنگ بود...
***
علی محمد بارفروش
پدر که شبانه روز کار می کرد هم؛ اگر سرزمین یا کارخانه نبود، مثل پروانه دور بچه ها می چرخید ؛ تا سفره پهن می شد با اینکه خیلی خسته و گرسنه بود اما تا همه نمی نشستند سر سفره، دست به غذا نمی برد. کبری همسرش هم خیلی زرنگ بود، با وجود بچه های قد و نیم قدش؛ اعلامیه های امام را که به دستش می رسید می برد و توی زیر زمین خانه قایم می کرد. فقط کافی بود به گوشش برسد امام فلان دستور را داده؛ سریع هر کاری که ازش برمی آمد انجام می داد. در تمام تظاهرات ها شرکت کرده بود، با بچه هایش. دست چند تا از بچه ها تو دستش؛ یک بچه هم تو بغلش، چند تایی هم گوشه چادرش را می چسبیدند، خودش هم باردار؛ می رفت تظاهرات. بعضی می گفتند:اگر مامورها دنبالت کنند بچه ها دست وپا گیرت هستند! یه عده هم می گفتند: بچه هات توی فشار جمعیت له می شوند!. اما کبری گوشش به این حرف ها بدهکار نبود . می گفت:«باید بچه ها ببینند که چه خبر است!هر چه قسمت باشد همان می شود؛ تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی افتد.» با خودش می گفت: ما برحقیم وخدا با ماست. به هر چه خدا صلاح بداند راضی ام. علی محمد هم مثل خودش بود. اصلا خدا در و تخته رو خوب جور کرده بود. علی محمد همیشه خدا را به خاطرنعمت همسری مثل کبری شکر می کرد. اصلا به او گفته بود:هر طور صلاح می دانی رفتار کن از نظر من هیچ اشکالی ندارد! همه توی کار این زن و شوهر مانده بودند؛ بیشتر از بقیه فامیل حتی خواهرها و برادرشان بچه داشتند، همه هم می دانستند که این دو چقدر بچه هایشان را دوست دارند؛ اما ازهمه هم بی پرواتر بودند.
***
کبرا و علی محمد
همیشه می خواستی برای اسلام از عزیزترین چیزهایت مایه بگذاری. وقتی هم جنگ شروع شد . همه پسرهایت را راهی جبهه کردی. و با دخترهایت برای رزمنده ها هر چه در توان داشتی انجام می دادی. هر کدام که می خواستند راهی جبهه شوند، برایشان حنا می گذاشتی انگار شب دامادیشان بود .بعد هم تا صبح بیدار می ماندی و ساکشان را می بستی. حتی مادرت هم تعجب می کرد. دیده بود وقتی بچه ها مریض می شدند فقط می نشستی بالای سرشان و گریه می کردی و اصلا دست و دلت بکار نمی رفت. خودش به تو می گفت: چقدر دل نازکی دختر!.علی محمد هم همینطور بود ، بچه ها که مریض می شدند می آمد خانه کنار تو و بچه ها .
***
شهیدان بارفروش
محسن پشتکارزیادی داشت .حتی زمانی که بیکار بودمی خواست یک چیزی اختراع کند.نمی توانست ببیند پدر دست تنها خرج خانواده را می دهد . می رفت کارخانه کمک پدر. حتی به خاطر کارش تا اول دبیرستان بیشتر نتوانست درس بخواند. محسن و جواد همیشه باهم بودند . تا اینکه محسن به شهادت رسید.
یک روزپنجشنبه؛ کبری که از مسجد به خانه آمد. از رادیو شنید که عملیات بوده و چندین نفرهم شهید شده اند. علی محمد که چهره اش ماتم گرفته بود، با صدایی گرفته می گوید: جواد شهید شده!. دیشب خواب جواد رو دیدم. داشت می دوید.چند بار صداش کردم و گفتم وایسا! اما گفت: باید برم؛ محسن مشهده، منم باید برم مشهد.علی محمد یکدفعه ساکت شد و دوباره گفت: می دونم جواد شهید شده. وروز یکشنبه ،جنازه اش به خانه آمد.مراسم هفت جواد و چهلم محسن،همزمان در یک مسجد برگزار شد.
چند ماهی از شهادت محسن و جواد بیشتر نگذشته بود وعلی اصغرخیلی این پا آن پامی کرد که پدر و مادر اجازه بدهند اوهم جبهه برود. پدر و مادر، هیچکدام دلشان راضی نمی شد، که اصغر الان حرف جبهه رفتن را بزند.دوران رزمش که تمام شد. آنقدر اصرار کرد تا پدر و مادر راضی شدند . امافقط به یک شرطی که بیشتراز یکماه در جبهه نماند.علی اصغر همان شب اولی که به جبهه رسید، شهید شد. به همین خاطر نتوانست به قولش عمل کند . از آن اصغر قد بلند و رشید. فقط استخوانهایش را آوردند.
محمدرضا که از ۱۴ سالگی با دست بردن درشناسنامه اش رفت جبهه. درعملیاتهای محرم و رمضان حضور داشت. در عملیات والفجر ۸ فهمیدند که شیمیایی شده. محمدرضا که هم موجی شده بود و هم دستش از کارافتاده بود، این بار حالش خیلی وخیم می شود تا جایی که مجبور می شوند برای درمان بفرستندش آلمان.کم کم تحصیلاتش را تا دوره لیسانس نظامی ادامه داد و دکترای عالی جنگ را نیز دریافت کرد.در طول دوره خدمتش مسئولیتهای زیادی به عهده گرفت: مشاور اقتصادی فرمانده نیروی زمینی سپاه، مدیر عامل مجتمع خودکفایی و سازندگی ظفر، مسئول مرکز خدمات پرسنلی سپاه غرب کشور و …اواخربهمن ۷۶ در حالیکه همراه همسرش به ماموریت می رفت بر اثر تصادف به شهادت می رسد.