پایگاه شخصی دکتر محمد حسن قدیری ابیانه

دکترای علوم استراتژیک با گرایش مدیریت استراتژیک، معمار پایه یک و عضو نظام مهندسی، مدیر انجمن نخبگان جهان اسلام، سفیرسابق در مکزیک و استرالیا

پایگاه شخصی دکتر محمد حسن قدیری ابیانه

دکترای علوم استراتژیک با گرایش مدیریت استراتژیک، معمار پایه یک و عضو نظام مهندسی، مدیر انجمن نخبگان جهان اسلام، سفیرسابق در مکزیک و استرالیا

اطلاعیه : جهت عضویت و مطالعه مطالب، به آدرس ghadiri1404@ در تلگرام، بپیوندید
محمد حسین قدیری ابیانه
فیلم معرفی قدیری ابیانه در کادر زیر:
Loading
پیوندها
پیوندهای روزانه
طبقه بندی موضوعی
محمد حسین قدیری ابیانه
آخرین نظرات

دوشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۴۲ ق.ظ

۳

http://www.nividar.com/full/25d6013c14f49493060349bf761479c39f0da81c.jpgمتن مصاحبه قدیری ابیانه با آقای یامین پور به نقل از (کتاب شاهد عینی انتشارات اشراق حکمت منتشره در بهار 1393).

بخش هایی از این مصاحبه به صورت تصویری انجام شده بود در برنامه هفتم "شاهد عینی" اخیرا از شبکه افق سیما پخش شد.

 از ادواردو آقازاده حقیقت طلب تا آقازاده متقلب

گفتگوی یامین پور با محمدحسن قدیری‌ابیانه

محمد حسن قدیری ابیانه در جمهوری اسلامی ایران شخص بسیار معتبری است، سی و چند سال سابقه در وزارت امورخارجه ، سفارت در استرالیا و مکزیک، معاونت دفتر رئیس جمهور آنهم در دوران هاشمی رفسنجانی از قدیری ابیانه شخصی باتجربه ساخته است اما همگان تصویر قدیری را با شهید ادواردو آنیلی مطابقت می دهند. او در دوره اصلاحات دانشگاه به دانشگاه و شهر به شهر به همراه سی دی های مستند ادواردو انیلی می چرخید تا نشان بدهد که انقلاب اسلامی صادر شده و تبعات آن در قلب اروپای کاپیتالیست دیده می شود. گفتگویمان با قدیری ابیانه از ایتالیا و ادواردو آنیلی شروع شد و به ماجرای های انتخابات سال 84 و 88 گره خورد.

 

سلام آقای قدیری ابیانه ، چه شد که نام شما با سرزمین چکمه ای ایتالیا گره خورده است؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. 18 سال داشتم که برای تحصیل معماری به ایتالیا رفتم. خواهرم دو سال از من بزرگ‌تر بود و در ایران معماری می‌خواند و کارهایش را به خانه می‌آورد و انجام می‌داد و خوشم آمد و به معماری علاقمند شدم. در ایران قبول نشدم و امکان تحصیل در فلورانس ایتالیا برایم بود. خانواده‌ام خرجم را می‌داد، منتهی آن موقع با 60، 65 دلار می‌شد هزینه‌های دانشجویی را داد و خیلی ساده زندگی کرد. همان اوایلی که رفته بودم، یک روز یک ایتالیایی از من پرسید: «کجایی هستی؟» جواب دادم: «ایرانی». پرسید: «دینت چیست؟» پاسخ دادم: «مسلمان». سئوال کرد: «چرا؟» جواب دادم: «معلوم است. برای این‌که پدر و مادرم مسلمان و کشورم اسلامی است و مردمش مسلمان هستند». بعداً فکر کردم آیا این یک جواب منطقی است؟ دیدم وقتی در پاسخ به چنین سئوالی جواب می‌دهی که مسلمان هستم، چون پدر و مادرم مسلمانند و مردم کشورم مسلمانند، این حق را به هر کسی می‌دهد که چون پدر و مادرش یهودی، مسیحی یا معتقد به هر دین دیگری هستند و دین کشورش هم دین دیگری است، او هم همان دین را داشته باشد. دیدم این دلیل نمی‌شود و این‌که کدام دین بر حق است، به محل تولدم بستگی ندارد، بلکه یک حقیقتی وجود دارد و باید آن را کشف کرد. تصمیم گرفتم مطالعه کنم و از همان 18 سالگی شروع به مطالعه کردم. در ایتالیا هم امکانش بود. اولاً گروه‌های مختلف ایرانی بودند و انواع و اقسام مکاتب ایرانی، اعم از کمونیستی و باقی چیزها و خود ایتالیا که مسیحی است و تفکرات و تئوری‌های مختلف باعث شد که صادقانه بررسی کنیم و ببینم حقیقت چیست و می‌توانم ادعا کنم در 20 سالگی با مطالعه و بررسی به این نتیجه رسیدم که اسلام و تشیع، دین حقیقی است. وقتی به این نتیجه رسیدم، از خودم پرسیدم حالا وظیفه من چیست؟ آیا کافی است من بدانم یا وظیفه‌ای دارم؟ باز هم بر اساس همین باور اسلامی گفتم که باید اسلام را ترویج و دیگران را آگاه کرد و شروع به فعالیت کردم. ابتدا در فلورانس انجمن اسلامی تأسیس کردم.

 

چه سالی؟

1353. در سال 1351 به ایتالیا رفتم و پنج سال قبل از انقلاب انجمن اسلامی را تأسیس کردم، منتهی در ابتدا اعلام عمومی نکردیم، یعنی خودمان را معرفی نکردیم. اعلام کردیم که انجمن اسلامی تأسیس شده است، ولی نه این‌که چه کسانی عضو آن هستند، لذا خیلی‌ها نمی‌دانستند که من بنیانگزار و عضو این انجمن هستم. عضو اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانشجویان در اروپا و امریکا شدم و در تمام نشست‌های آن که در آلمان برگزار شدند، شرکت کردم. دو نشست داشت. یکی نشست فرهنگی بود که عده بیشتری می‌آمدند، یکی هم نشست تشکیلاتی بود که مسئولین انجمن‌ها می‌آمدند. ما در فلورانس بودیم، اما ایرانی‌ها فقط در فلورانس نبودند. اول هم فقط با ایرانی‌ها شروع کردیم. لازم بود که تبلیغات اسلامی را به شهرهای دیگر هم بکشانم، اما پولم برای این کار کفاف نمی‌داد، لذا تصمیم گرفتم کار کنم. روزی دو ساعت کار می‌کردم و پولش را برای انجمن اسلامی گذاشته بودم.

 

چه کاری؟

کار یدی می‌کردم، چون در آنجا امکان این‌که بروم و کار معماری بکنم به شرطی حاصل می‌شد که بتوانم تمام روز وقت بگذارم و مستقر باشم که به این شکل هم درسم لطمه می‌خورد و هم...

 

اتفاقاً اهمیتش از همین بابت است. ما با بعضی از شخصیتهای دیگر که صحبت میکردیم میگفتند ما در دوره دانشجویی در رستوران یا پمپ بنزین کار میکردیم. مثلاً آقای شیخالاسلام میگفت در پمپ بنزین یکی از ایالتهای امریکا کار میکردم و بعد با پول آن اطلاعیههای حضرت امام را تکثیر میکردیم.

بله، ما هم همین کار را می‌کردیم، منتهی در پمپ بنزین نه. در آنجا بازارچه‌هایی بود که چیزهایی شبیه گاری در آنجا بود و پرده‌ای داشت. شب‌ها که باید آنها را جمع می‌کردند، ما می‌رفتیم کمک می‌کردیم که بسته شوند و نتوانند از داخل آن چیزی بردارند. کار دائمی هم نبود ومی‌توانستم روزی که نمی‌خواهم نروم. روزی دو ساعت وقتم را می‌گرفت.

 

پول جمع میکردید و میرفتید سفر تبلیغی.

برای تبلیغات می‌رفتیم، اطلاعیه می‌دادیم و کارهای دیگر می‌کردیم. اتحادیه هم برایمان نشریه و کتاب می‌فرستاد. مثلاً نشریه‌ای بود به نام قدس و قیمتش 100 لیر بود، یعنی قیمت یک شیرقهوه که من خیلی هم دوست داشتم، ولی هر بار که می‌رفتم یک شیرقهوه بخورم، به خودم نهیب می‌زدم که تو می‌توانی با این پول یک نشریه قدس بخری و به دست یک ایرانی بدهی تا احیاناً به دست دیگران نیفتد و منحرف نشود، ولی تو می‌روی با آن شیرقهوه می‌خوری. مثلاً اگر نخوری چه می‌شود؟ می‌میری؟ پول را که می‌خواستم با آن شیرقهوه بخورم را از جیبم درمی‌آوردم ، می‌گذاشتم در جیبی که پول‌های انجمن را در آن می‌گذاشتم. یک بار به خودم گفتم حالا یک دفعه که اشکالی ندارد. رفتم و شیرقهوه خوردم و دچار عذاب وجدان شدم و به خودم گفتم حالا که این کار را کردی، باید جریمه بشوی و خودم را 50 دلار، یعنی به اندازه حقوق یک ماه، جریمه کردم و این را برای تبلیغ کنار گذاشتم.

باید به شهرهای دیگر هم می‌رفتم، چون ایرانی‌ها در جاهای دیگر هم بودند. پول نداشتم که به هتل یا مهمانسرا یا جای دیگر بروم، به همین دلیل معمولاً بلیت قطار شب را می‌گرفتم که بتوانم شب را در قطار استراحت کنم و آنجا هم که می‌رفتم یا در سالن انتظار قطار یا در پارک می‌خوابیدم و وقتی که هوا سرد بود در کیوسک تلفن چمباتمه می‌زدم تا صبح بروم و فعالیت کنم. صبح خیلی زود و قبل از این‌که دانشجویان بیایند، به دانشگاه می‌رفتم و اطلاعیه‌ها را می‌چسباندم، چون هنوز انجمن ما مخفی بود و بعد تا ساعت هشت و نه صبح به رستوران می‌رفتم، چون تا آن ساعت هنوز کسی نمی‌آمد و اطلاعیه‌ها را روی دیوارها می‌چسباندم. خودم اطلاعیه می‌نوشتم، خودم تایپ و تکثیر می‌کردم و خودم هم می‌بردم و می‌چسباندم تا این‌که به‌تدریج در هر شهری یک نیرویی پیدا می‌شد و از آن به بعد به منزل او می‌رفتم. انجمن خیلی سریع رشد کرد و به بزرگ‌ترین انجمن دانشجویی در ایتالیا تبدیل شد.

 

کی درگیر انقلاب شدید؟

در همان 20 سالگی، یعنی سال 1353. وقتی که به خودم گفتم اسلام من انتخابی است و دیگر به خودم نمی‌گویم که چون خانواده‌ام مسلمان‌اند و در یک کشور اسلامی به دنیا آمده‌ام، مسلمان هستم، بلکه می‌گویم مسلمان هستم، چون انتخاب کرده‌ام.

 

من فکر میکردم شما زمانی که حضرت امام در نوفللوشاتو بودند، در آنجا حضور داشتید، چون عکسی را دیده بودم که شما در درگاه خانه امام با ایشان قدم میزدید، منتهی بعداً از خود شما شنیدم که ظاهراً قبل از حضرت امام به پاریس رفته بودید.

موقعی که انجمن اسلامی را شروع کردم، این انجمن مخفی بود و اعلام نمی‌کردیم چه کسانی عضو هستند. یکی از اعضای انجمن در تهران دستگیر شد و او به من گفت که لو رفتیم و می‌دانند تو فعال هستی. گفتیم حالا که لو رفته‌ایم، فعالیت را علنی کنیم و از موقعی که علنی کردم، رشد انجمن اسلامی خیلی سریع‌تر شد و اگر برمی‌گشتم مرا می‌گرفتند، لذا برنگشتم. در ایتالیا هم خبره‌ترین بچه مسلمان خود من بودم که در 20 سالگی بنیانگزار انجمن اسلامی شدم. مطالعات قوی مثل یک طلبه یا جوان‌های امروز نداشتم و تصمیم گرفتم در تابستان‌ها به یکی از کشورهایی بروم که بچه‌های انجمن اسلامی در آنجا هستند. چند باری به آلمان رفته بودم. یک سال هم به انگلستان رفتم و با بچه‌های انجمن اسلامی در آنجا ارتباط پیدا کردم. در تابستان سال 1356 به پاریس رفتم و در آنجا با قطب‌زاده، بنی‌صدر و بچه‌های انجمن اسلامی ملاقات داشتم. بنی‌صدر هم چند جلسه در آنجا گذاشته بود و به اصطلاح کلاس درس اخلاق راه انداخته بود.

 

بنیصدر درس اخلاق میداد؟!

بله، کتاب هم نوشته بود. «کیش شخصیت» و این چیزها را نوشته بود. به قول یکی از آقایان، انگار آئینه جلوی خودش گذاشته و خودش را نوشته بود! حتی یکی از موضوعاتی که مطرح کرده بود، بحث هزار فامیل بود که افراد با ازدواج با هم، قدرت پیدا می‌کنند. کاری که خودش کرد و بلایی که سر دخترش آورد و او را به عقد رجوی درآورد. حتی عده‌ای به من پیشنهاد می‌کردند بیا دخترش را بگیر. دختر و زنش بی‌حجاب بودند.

 

در ایران هم همینطور بودند.

امام که پایشان را در پاریس گذاشتند، زنش روسری سر کرد. قبل از آن حجاب نداشتند. من هم می‌گفتم کسی که دم از اسلام می‌زند و اخلاق اسلامی درس می‌دهد، چطور نتوانسته است روی زن و دختر خودش تأثیر بگذارد؟ ولی می‌گفتیم به هر حال دارد برای انقلاب مبارزه می‌کند.

 

بنیصدر تصوری از آینده خودش در انقلاب داشت؟

چون بنیانگزار انجمن اسلامی بودم، به من پیشنهاد کرد و گفت بیا به من بپیوند. قطب‌زاده در نهضت آزادی بود، بنی‌صدر در جبهه ملی و نشریه‌ای هم به نام جبهه ملی داشت که در کنار آن نوشته بود حکومت ملی خواست ملت ایران است. قطب‌زاده مثلاً اسلامی‌تر و خالص‌تر بود. ما می‌گفتیم: «کمک کنید یک خبرنگار ایتالیایی بفرستیم به ایران». بنی‌صدر می‌گفت: «به شرطی که با بتواند با جبهه ملی‌ها ملاقات کند». قطب‌زاده می‌گفت: «به شرطی کمک می‌کنیم که با هیچ کدام از اینها ملاقات نکند». ما می‌گفتیم: «نمی‌توانیم به خبرنگار بگوییم با این ملاقات نکن یا ملاقات بکن». بالاخره با آنها به نتیجه نرسیدیم، تحلیل بنی‌صدر این بود که می‌گفت: «رژیم شاه رو به پایان است. رژیم شاه ساقط می‌شود، حکومت جمهوری اسلامی خواهد شد. آیت‌الله خمینی به من گفته است خودت را آماده کن، من رئیس‌جمهور خواهم بود» و از من دعوت کرد که به او بپیوندم. گفتم: «مردم دارند شعار می‌دهند حکومت اسلامی! حکومتی اسلامی! حکومت اسلامی خواست مردم ماست، شما نوشته‌اید حکومت ملی خواست ملت ماست». گفت: «چون مردم مسلمانند، اگر حکومت ملی باشد، اسلامی هم هست»، گفتم: «پس این را عوض کنید و بزنید حکومت اسلامی». گفت: «آن وقت دیگران می‌آیند و مبارزات مصدق و جبهه ملی را به نفع خودشان مصادره می‌کنند و ما نباید این اجازه را بدهیم». به هر حال نپذیرفتم به او بپیوندم. قطب‌زاده هم تمایل داشت به او بپیوندم، اما این کار را نکردم و گفتم ما داریم در ایتالیا فعالیت می‌کنیم و از هر نیرویی که برای اسلام زحمت بکشد و کتابی داشته باشد، در اختیار عموم قرار می‌دهیم و کار خودمان را می‌کنیم. بنی‌صدر سراغ رئیس یکی از شعب انجمن به نام محمد مبلّغی یا اسلامی رفت که بعد رئیس شبکه 2 تلوزیون هم شد و حتی صحبت از نخست‌وزیری او هم بود. ما به جلسه اتحادیه انجمن‌های اسلامی اروپا و امریکا در آلمان رفتیم و در آنجا بود که خبردار شدیم امام به پاریس آمده‌اند. بلافاصله نشست انجمن تعطیل شد و یک عده از آنجا مستقیم خدمت حضرت امام رفتند. من هم به ایتالیا برگشتم و بعد در دو نوبت به فرانسه رفتم: سه روز به همراه دوستان و یک بار هم به مدت یک ماه که آنجا بودیم و از حضور حضرت امام حظ می‌بردیم.

 

چه مدت بعد از ورود امام به ایران شما به ایران برگشتید؟

اوایل اسفند 57 برگشتم. با خودم دچار چالش شدیدی بودم. دلم می‌گفت در پاریس خدمت حضرت امام بمان، اما احساس تکلیف به من می‌گفت به ایتالیا برگرد. گفتم آنجا سر و سامان پیدا نکرده است و اگر نروم مبارزات شکل نمی‌گیرند. به ایتالیا برگشتم و به رم رفتم تا مبارزات را در ایتالیا سروسامان بدهم و هماهنگ کنیم که سفارت شاهنشاهی ایران در ایتالیا را به تصرف خود درآوریم. محل تحصیلم فلورانس بود، ولی از نوفل‌لوشاتو که برگشتم به رم رفتم. منزل یکی از دوستان در آنجا بود و به منزل او رفتم.

 

درستان که تمام نشده بود؟

خیر، دو سال آخر تمام وقتمان را روی کار سیاسی گذاشته بودیم.

 

شما برگشتید ایران و...

نه، هنوز برنگشتم و آنجا بودم.

 

پس اسفند 57 به ایران آمدید که سر بزنید.

قبل از اسفند 57 را بگویم. در رم مستقر شدم و فعالیت شبانه‌روزی داشتم و یک بار دو روز و سه شب پشت سر هم نخوابیدم و فقط چون از نظر فیزیکی برایم امکان نداشت، بیشتر بیدار نماندم، وگرنه باز هم نمی‌خوابیدم.

تا این‌که امام در 12 بهمن به ایران برگشتند. احساس عجیبی داشتم و می‌گفتم شاه نیست، ولی هنوز ارتش، ساواک و 60 هزار مستشار امریکایی هستند و برای امام، انقلاب و اسلام خطر وجود دارد. به خودم می‌گفتم اگر بتوانی کاری بکنی و انجام ندهی و اتفاقی برای امام بیفتد، هرگز خودم را نخواهم بخشید، پس هر کاری که از دستم برمی‌آید باید انجام بدهم. از خود می‌پرسیدم الان تکلیفم چیست؟ باید به آن تکلیف عمل کنم و حاضر بودم برایش هر ریسکی هم بکنم تا این‌که از رادیو شنیدم که حضرت امام(ره) مهندس بازرگان را منصوب کرده‌اند. همین که این خبر را شنیدم، به یکی از دوستان زنگ زدم و گفتم دارم می‌روم سفارت، اگر برنگشتم بدان آنجا هستم و بلند شدم و رفتم سفارت. رفتم سفارت و در زدم و دربان ایتالیایی آمد. پرسید: «چه کار داری؟» جواب دادم: «می‌خواهم با سفیر ملاقات کنم». سئوال کرد: «وقت ملاقات داری؟» جواب دادم: «نخیر!» دربان ایتالیایی جز انتقال پیام نمی‌توانست کاری کند و تصمیم‌گیر نبود. رفت و بعد از چند دقیقه آمد و پرسید: «شما کی هستید و با آقای سفیر چه کار دارید؟» جواب دادم: «من قدیری، نماینده دولت موقت انقلاب اسلامی ایران هستم و آمده‌ام سفارت را تحویل بگیرم».

 

خودتان را منصوب کردید!

بله، خودم را منصوب کردم. یک کمی تعجب کرد و به دور و اطراف نگاهی انداخت و دید تنها هستم. رفت و چهار پنج دقیقه برگشت و گفت: «آقای سفیر نیست». گفتم: «بسیار خوب، نفر دوم سفارت». رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: «نفر دوم هم نیست». گفتم: «نفر سوم یا هر کسی که هست». حالا همه‌شان بودند. گفت: «آقا هیچ‌کس نیست». گفتم: «بسیار خوب! پیغام مرا به آنها بدهید و بگویید من برمی‌گردم، سفارت را آماده کنند تا من تحویل بگیرم!» رفتم آن طرف خیابان و یکمرتبه ماشین پلیس پیچید جلوی من و مانوری داد و پرسید: «شما رفته بودی سفارت؟» جواب دادم: «بله». پرسید: «شما کی هستی؟ چه کار داشتی؟» گفتم: «من قدیری، نماینده دولت موقت جمهوری اسلامی هستم و آمده‌ام سفارت را تحویل بگیرم». کارت شناسایی خواست و من هم کارت دانشجویی‌ام را نشانش دادم. شروع کرد به خواندن و با بی‌سیم اسپل کرد. نیم‌ساعتی آنجا معطل بودیم. در این فاصله هم من شاه را با موسولینی مقایسه و روی آنها تبلیغ می‌کردم. بعد از نیم‌ساعت دیدند اقامتم قانونی است و خلافی هم نکرده‌ام. گفتند: «بفرمایید». مبارزات ادامه داشت و من بعدها و در اواخر فهمیدم بعد از تماس اول من سفیر رفت و دیگر پیدایش نشد. فردای آن روز دو تن از کارمندان سفارت که مأمور رمز سفارت بودند، اعلام پیوستگی به انقلاب کردند، یعنی حرکت من اثرش را گذاشته بود.

قرار شد تا در 22 بهمن جلسه انجمن اسلامی دانشجویان برگزار شود تا تا تاریخی را مشخص کرده و همه بچه مسلمان‌ها را از سراسر ایتالیا فراخوان بدهیم که جمع شوند و حمله کنیم و سفارت را بگیریم. سوار اتوبوس شدم تا به حومه شهر (محل جلسه) بروم و دیدم از کوچه‌ای یک ایرانی بالا و پایین می‌پرد و می‌گوید: «رادیو آزاد شد! رادیو آزاد شد!» فوراً از اتوبوس آمدم پایین و پرسیدم: «چه شده است؟» جواب داد: «پنج دقیقه پیش به رادیو گوش می‌کردم که گفت اینجا صدای انقلاب اسلامی است». گفتم: «دیگر چه می‌گفت؟» گفت: «ارتش آنجا را محاصره کرده است و می‌خواهد پس بگیرد و کمک کنید». این را شنیدم، دو باره برگشتم سفارت. غروب آفتاب بود و نم‌نم بارانی هم می‌آمد و هوا داشت تاریک می‌شد. این بار سرایدار ایرانی سفارت آمد. فردای آن روز فهمیدم که ایشان ارمنی است. اسم مستعارش آرام بود و با زن و بچه‌اش در سفارت زندگی می‌کرد. گفتم: «در را باز کن». پرسید: «شما؟» جواب دادم: «من رئیس جدید نمایندگی و نماینده دولت موقت جمهوری اسلامی هستم». گفت: «آقا! من کاره‌ای نیستم که بتوانم در را باز کنم. من یک سرایدار ساده هستم و حق ندارم در را باز کنم. شما باید با رئیس نمایندگی صحبت کنید». گفتم: «الان رئیس منم. قبلی‌ها رئیس نیستند». گفت: «من کاره‌ای نیستم و نمی‌توانم». گفتم: «رادیو را گوش کردی؟» گفت: «بله». گفتم: «آن رژیم تمام شد، الان حکومت اسلامی است». گفت: «حرفی ندارم، ولی من که نمی‌توانم تصمیم بگیرم و اختیار ندارم». گفتم: «یا در را باز می‌کنی و این کار تو را به حساب همکاری با انقلاب اسلامی می‌گذارم و به کارت ادامه می دهی و یا امروز آخرین روز کاری توست و فردا اخراج هستی». در را باز کرد و رفتیم داخل و سفارت تصرف شد و با فتح این سفارتخانه، بقیه سفارتخانه‌ها، سفارتخانه ما در واتیکان، فائو و سرکنسولگری هم تسلیم شدند. فردا ظهر اولین کنفرانس مطبوعاتی را برگزار کردم و تمام کارکنان شرکت‌های دولتی ایرانی و بانک و... را خواستیم و آنجا آمدند و بیانیه‌ای نوشتم و همه امضا کردند و کنفرانس هم برگزار کردیم.

ده روزی سفارت را اداره کردم تا این‌که یک تلکس از تهران از طرف آقای سنجابی ـ‌که وزیر امور خارجه دولت موقت بودـ آمد و گفته بود: «سفارت را تحویل قبلی‌ها بدهید». خیلی تعجب کردم. سفیر که رفته بود، ولی کاردار سفارت، پرویز زاهدی پسرعموی اردشیر زاهدی بود!

 

عجب!

سفارت را تحویل اینها بدهیم؟ ندهیم؟ چه کار کنیم؟ با بچه‌های انجمن اسلامی جلسه گذاشتیم که چه کار کنیم؟ اگر نخواهیم به حرف دولت بازرگان منصوب امام گوش بدهیم که نمی‌شود. او که می‌گوید تحویل بدهیم باید این کار را بکنیم و بالاخره جمع‌بندی این شد که تحویل بدهیم و برویم تهران و بپرسیم این چه تصمیمی بود که گرفتید؟ سفارتخانه را تحویل دادیم و بلیت هواپیما گرفتم و بعد از پنج سال به تهران برگشتم. هنوز خاطرات آن روز تهران یادم هست که خیابان‌ها با کیسه‌های شن سنگربندی شده بودند.

بعد با یکی از دوستان رفتیم به وزارت امور خارجه و سراغ معاون اداری و مالی آن ایام را گرفتیم. به او گفتم: «شما که گفتید سفارت را تحویل بده، اینها در مهمانی‌ها و محافل دیپلماتیک شراب می‌خورند». گفت: «آقا! این جزو ضروریات کار دیپلماسی است».

 

در وزارت امور خارجه هنوز انقلاب نشده بود! برویم سراغ مقطعی که حکم وزارت امور خارجه را گرفتید و رسماً مستقر شدید.

والدین را دیدم و به ایتالیا برگشتم و با یکی از بزرگان هم ملاقات کردم و گفتم که در آنجا چنین وضعی هست. چون از وزارت امور خارجه ناامید شده بودیم و لذا به ایشان گفتیم. بعد به ایتالیا رفتم که درسم را ادامه بدهم. تمام که شد دو باره برگشتم به ایران. این بار آقای یزدی وزیر امور خارجه و آقای کمال خرازی معاون سیاسی بودند. من آقای خرازی را از سالی که به انگلیس رفته بودم می‌شناختم. به او گفتم سفارت این طوری است و وضع خراب است و یک بچه مسلمان را بفرستید آنجا را اداره کند. گفت: «خودت بلند شو برو». گفتم: «حرفی ندارم». گفت: «دوست داری چه کار کنی؟» گفتم: «من حوصله کار تشریفاتی و اقتصادی ندارم. کار سیاسی، فرهنگی و مطبوعاتی را دوست دارم». گفت: «بسیار خوب! برایت حکم رایزن مطبوعاتی را می‌زنیم». آمدم بیرون، درحالی که نمی‌دانستم رایزن یعنی چه؟ الان هم خیلی‌ها نمی‌دانند. در ایران خیلی‌ها فکر می‌کنند وقتی می‌گویند دبیر اول، مقامش از رایزن بالاتر است، درحالی که دبیر اول پایین‌تر از رایزن 3 است. رایزن از نظر مقام یک درجه از سفیر پایین‌تر است. البته ما دو جور سفیر داریم. یکی پست سفیری می‌گیرد، یکی مقام سفیری دارد، مثل سرلشکر که ممکن است لشکری زیرنظرش نباشد، اما مقامش سرلشکر باشد، ولی یک موقع هم هست که واقعاً رئیس یک لشکر است. آمدم بیرون و از مسئول دفتر او پرسیدم: «رایزن یعنی چه؟» و او برایم شرح داد و گفت: «پاسپورت سیاسی دارد». گفتم: «دیگر چه دارد؟» گفت: «پاسپورت خدمت». پرسیدم: «کدام پاسپورت مهم‌تر است؟» جواب داد: «پاسپورت سیاسی مهم‌تر است».

به هر حال حکم ما را زدند و یک پاسپورت سیاسی هم به ما دادند و رفتیم ایتالیا، نشان به آن نشان سه سالی که آنجا بودم، حقوق کارمند محلی را می‌گرفتم، چون احکام حقوق صادر نشده بود.

 

آیا آن مناظره تاریخی شما در تلویزیون ایتالیا مربوط به همین سه سال است؟

بله، مربوط به فروردین 59 است. من رایزن مطبوعاتی و فوق‌العاده فعال بودم. یعنی واقعاً شب و روز نداشتم. اول انقلاب و گروگانگیری و تهدیدات نظامی و حوادث مکرر و...

 

به چه بهانهای شما را برای مناظره دعوت کردند؟

سر قضیه گروگان‌ها بود. ایامی که مسئله گروگان‌ها داغ بود، ناوهای امریکا در خلیج‌فارس آرایش تهاجمی گرفته بودند و رسانه‌ها هر آن احتمال می‌دادند که حمله به ایران صورت بگیرد و از تلویزیون با من تماس گرفتند. من بارها مصاحبه کردم و تقریباً روزی نبود که در آن ایام مصاحبه نکنم. دائم‌المصاحبه بودم! اطلاعیه، مصاحبه و پاسخ به رسانه‌ها. از کانال دو تلویزیون با من تماس گرفتند و گفتند می‌خواهیم بین شما و مسئولین مطبوعاتی سفارتخانه‌های عراق و آمریکا یعنی دیپلمات‌ها مناظره بگذاریم. گفتم من با اصل مناظره با امریکایی‌ها و عراقی‌ها مشکل ندارم، ولی با دیپلمات‌ها مناظره نمی‌کنم. دیپلمات و از سفارت امریکا و عراق نباشد، حاضرم. گفتند: «آخر می‌خواهیم نظر رسمی بیان شود». گفتم: «اگر تحت عنوان خبرنگار بیاییم مشکل ندارم» و لذا قرار شد هر سه به عنوان خبرنگار برویم. من خودم را به عنوان خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی معرفی کردم، درحالی که خبرنگار آنها نبودم. البته بلافاصله با روزنامه هماهنگ کردم. آن دو نفر که مسئولین مطبوعاتی سفارتخانه‌های عراق و امریکا بودند، به عنوان خبرنگار یا نویسنده مجله تایم و آن یکی هم به عنوان خبرنگار الجمهوریه عراق آمد.

ما را دعوت کردند و در آنجا مناظره کردیم، چون ناوهای آمریکایی در خلیج‌فارس حضور داشتند و هر لحظه احتمال حمله آنها به ایران می‌رفت. مناظره‌ام را به این شکل شروع کردم که "به نام خداوند بخشنده مهربان و خداوند قوی‌تر از ناوهای امریکا" که هر کسی این جمله را شنید تا آخر میخکوب ماند!

 

یعنی حرف آخر را اول زدید!

بله، در آن مناظره، ما پیروز مطلق بودیم و فیلمش هم هست، هم ایتالیایی آن هست و هم زیرنویس فارسی شده‌اش. شش ماه بعد هم مناظره دومی با همان افراد داشتم. آن موقع ناوگان شوروی هم آمده بود و جنگ هم رسماً شروع شده بود. جنگ در شهریور 59 شروع شد و این مصاحبه در مهر 59 صورت گرفت. در آنجا مناظره را به این صورت شروع کردم: «به نام خداوند بخشنده مهربان و به نام خداوند قوی‌تر از مجموع دو ابرقدرت».

ادواردو آنیلی، پسر سوپر میلیاردر ایتالیایی که صاحب هفت کارخانه اتومبیل‌سازی، باشگاه فوتبال یونتوس، چند بانک، چند بیمه، باشگاه اتومبیلرانی فِراری...

 

چند روزنامه...

بله، مؤسسات مد و لباس و پیمانکاری و بسیاری از مؤسسات مالی و اقتصادی دیگر. او مناظره اول مرا دیده بود. دوازده سال پیش که ثروت این خانواده را بررسی کرده بودند، می‌گفتند درآمد سالانه این خانواده، روزی چند تُن طلاست.

 

شما پیش از آن با آنیلیها هیچ ارتباطی نداشتید؟

خیر، ادواردو این فیلم را دیده و پسندیده بود. آن فیلم روز یکشنبه پخش شد. عنوان فیلم هم بود: «بحران ایران خطری برای جهان». من بعد از گفتن به نام خدای برتر از ناوگان‌های امریکا گفتم: «من این عنوان را قبول ندارم، بلکه باید بگوییم رفتار سلطه‌جویانه امریکا خطری برای جهان». در یکی دو هفته بعد از این مصاحبه مراجعه از سوی کسانی که مناظره را دیده بودند، خیلی زیاد بود و دائماً با من تماس می‌گرفتند.

من شبانه‌روز کار می‌کردم و خیلی وقت‌ها حتی از تعطیلی یکشنبه هم استفاده نمی‌کردم. یکشنبه بعد از مناظره را اتفاقاً برای خودم گذاشته بودم. من در طبقه بالای اقامتگاه سفارت که دو اتاق بود، زندگی می‌کردم. دربان سفارت زنگ زد و گفت: «یک جوان ایتالیایی آمده است و می‌خواهد شما را ببیند». گفتم: «به او بگویید لطف کند فردا که روز اول کار است بیاید». البته او نمی‌خواست به سفارت بیاید، چون همه او را می‌شناختند و او نمی‌خواست شناسایی شود. به دربان گفته بود: «به قدیری بگویید خداوند هر در بسته‌ای را می‌گشاید». این را که شنیدم، گفتم: «در را باز کنید» و به استقبالش رفتم. آمد و دیدم یک جوان قد بلند است. شش ماه از من جوان‌تر بود و با یک موتور سیکلت گازی کهنه به آنجا آمده و یک کلاه کاسکت هم روی سرش گذاشته بود که شناخته نشود. بعد خودش را معرفی کرد و گفت: «من ادواردو آنیلی هستم». گفتم: «خوشوقتم». پرسیدم: «شما با آقای آنیلی معروف نسبتی دارید؟» و اصلاً انتظار پاسخ نداشتم، چون پسر آدمی که لامبورگینی فقط یکی از کارخانه‌ای اتومبیل‌سازی اوست که با چنین موتور کهنه‌ای به دیدن کسی نمی‌آید. جواب داد: «بله، من پسرش هستم». خیلی تعجب کردم و گفتم: «اگر پسر او هستی، پس این موتورسیکلت کهنه گازی زیر پای توست؟» گفت: «این مال دربانمان بود، گرفتم که شناسایی نشوم». گفتم: «فرمایش شما چیست؟» گفت: «من مسلمانم». گفتم: «چه جوری مسلمان شدی؟» گفت: «چهار سال قبل از انقلاب». پرسیدم: «چه جوری مسلمان شدی؟» جواب داد: «دانشجو که بودم، در کتابخانه دانشگاه پرینستون که در آنجا دوره دکترا ادیان را می‌گذراندم، داشتم قدم می‌زدم، چشمم افتاد به قرآن، کنجکاو شدم بخوانم و ببینم چه نوشته است، چند جمله که خواندم احساس کردم این نمی‌تواند کلام بشر باشد». خیلی اهل مطالعه بود. کسی مثل ادواردو را از بچگی تربیت می‌کردند که بتواند بعدها در ایتالیا حکومت کند، البته این خاندان با آن قدرت اقتصادی عجیب و غریبی که دارند، حکومتشان فراتر از ایتالیاست و طوری تربیت می‌کردند که بتواند تصمیمات بزرگ بگیرد. پدرش مسیحی کاتولیک و مادرش هم از خاندان‌های قدیمی پادشاهی ایتالیا و یهودی صهیونیست بود و لذا ادواردو با انجیل و تورات هم آشنا بود.

گفت: «قرآن را خواندم و احساس کردم آن را می‌فهمم و قبولش دارم و تصمیم گرفتم مسلمان بشوم» و بی‌آن‌که کسی دعوتش کند، خودش مسلمان شده بود. او را بزرگ کرده بودند که تصمیمات بزرگ بگیرد، منتهی فکر نمی‌کردند...

 

از این جهت تصمیم بگیرد.

تصمیم می‌گیرد مسلمان شود و به یکی از مراکز اسلامی نیویورک مراجعه می‌کند و در آنجا هم عمدتاً اهل سنت هستند. به نزدیک‌ترین مسجد یا مرکز اسلامی می‌رود و می‌گوید: «می‌خواهم مسلمان شوم» و آنها هم نفهمیده بودند او کیست. مسلمان می‌شود و برایش اسم هشام عزیز را انتخاب می‌کنند. تا این‌که در طول انقلاب از تصاویری که از انقلاب نشان می‌دادند با امام آشنا می‌شود. می‌گفت: «احساس می‌کردم انسان صالحی را که قرآن توصیف می‌کند، در چهره امام متجلی است».

 

در دیداری که ایشان در ایران با امام داشت شما بودید؟

نه، من در ایتالیا بودم.

 

چه روایتی از آن دیدار دارید؟

ادواردو یک دستخط هم دارد که وقتی به ایتالیا آمد آن را به من داد.

 

امام برایش نوشته بودند؟

نه، خودش نوشته بود و می‌گفت: «اگر می‌خواهید خبر را پخش کنید، این را بدهید». در آن نوشته بود مردی از ایتالیا آمده و با رهبر انقلاب دیدار و از ایشان تشکر کرده که به نام خدا، انقلابی را راه انداخته است و به نام معنویت و... و تشکر از امام و شیعیان به خاطر این کار بزرگی که کردند.

 

شیعه شدنش به چه ترتیب بود؟

شیعه شدنش در همان دو سه جلسه‌ اولی که با هم داشتیم و رفیق و دوست شدیم، اتفاق افتاد. وقتی برایش از تشیع گفتم خیلی راحت پذیرفت و شیعه شد. هر وقت به رم می‌آمد، نزد ما می‌آمد و با هم صحبت می‌کردیم. من هم یک بار به منزلش رفتم.

صحنه جالبی که بعضی از مواقع که به آن فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد این است که یک جوان 20 ساله، چهار سال قبل از انقلاب مسلمان شده و راه بهشت را پیدا کرده است، پدر و مادرش را هم دوست دارد و طبیعی است که دوست دارد آنها هم مسلمان شوند و لذا در اولین دیداری که با آنها داشت، به آنها مژده می‌دهد مسلمان شده است. بعضی‌ها می‌گویند چرا تقیه نکرد؟ چهار سال قبل از انقلاب چه می‌دانست اینها چه‌ها می‌کنند یا با ماهیت صهیونیسم هم که آن‌قدرها آشنا نبود.

 

با ماهیت سیاسی دین خیلی آشنا نبوده است.

ماهیت سیاسی به کنار، با ماهیت صهیونیسم هم آشنا نبوده است. خلاصه به آنها مژده می‌دهد که من مسلمان شده‌‌ام. پدر و مادری که با هزار امید و آرزو فرزندشان را فرستاده‌اند امریکا که درس بخواند و دکترا بگیرد، وقتی او یکمرتبه می‌گوید مسلمان شده‌ام، چه شوکی به اینها وارد شده است! اولین کسانی را هم که دعوت کرد به اسلام بپیوندند، پدر و مادرش بود. خیلی هم او را تحت فشار گذاشتند، ولی گفتند جوان است و حالی‌اش نیست و یک کمی‌ که بزرگ‌تر بشود، یادش می‌رود؛ ولی او هر چه پیش می‌رفت و مطالعه می‌کرد، محکم‌تر می‌شد. وقتی هم که شیعه شد، دیگر کوچک‌ترین رخنه‌ای در عقایدش وجود نداشت. اینجا در ایران انسان می‌بیند که بعضی‌ها ممکن است روحانی هم باشند و عمامه هم داشته باشند، عمامه‌شان هم سیاه باشد و سید هم باشند یا خانم باحجابی است که مکه‌اش را رفته است و نمازش هم ترک نمی‌شود، اما یک جوری صحبت می‌کند انگار اگر خدا موقع نزول قرآن با آنها مشورت می‌کرد، قرآن یک جور بهتری می‌شد! بعضی‌ها قرآن را به آیات مترقی و غیرمترقی تقسیم می‌کنند. مگر کلام خدا این حرف‌ها را دارد؟ ادواردو می‌گفت: «اما و اگر مال کلام بشر است، وقتی کلام خدا می‌آید، حق مطلق است». خانم‌ها و آقایان بروند این را از او یاد بگیرند.

همین‌طور که دوستان تعریف می‌کنند، خیلی از شب‌ها شمع روشن می‌کرد و در تاریکی قرآن می‌خواند و واقعاً حال می‌کرد.

 

کی در ایتالیا این خبر پیچید پسر خانواده آنیلی مسلمان شده است؟

اصلاً نگذاشتند بپیچد و سانسور مطلق کردند.

 

بالاخره آن مستند در ایتالیا منتشر شد.

سعی کردند سانسور کنند. یکی دو شبکه که ادعا کردند مسلمان هستند، پخش کردند، اما دو بعد از نصف شب که هیچ‌کس نبیند. از افکار عمومی ایتالیا بپرسید، می‌گویند چه کسی؟ چه چیزی؟ البته این مختص ایتالیا نیست. رسانه‌های اصلاح‌طلب ایران هم همین‌طور عمل کردند.

 

اسلام ادواردو آنیلی را انکار کردند؟

اصلاً اسمی از ادواردو نیاوردند. مسئله روز ایران بود و فیلمش هم پخش شده بود و همه راجع به ادواردو آنیلی صحبت می‌کردند، در هیچ‌یک از نشریات زنجیره‌ای کسانی که می‌گفتند دانستن حق مردم است، حتی یک کلمه از ادواردو نبود! فقط در یکی از نشریات که فکر می‌کنم اسمش "یاس" بود، مقاله‌ای نوشته بود که یک عده افراطی پشت سر این قضیه راه افتاده‌اند و دارند قصه‌سرایی می‌کنند.

 

و شما همچنان معتقدید ادواردو به شهادت رسیده است.

قطعاً.

 

آن هم به دست صهیونیستها.

قطعاً. آدمی که این قدر در اعتقاد خودش محکم است... چون او را در معرض انتخاب گذاشتند و گفتند یا دست از اسلام بکش یا از اموال خبری نیست، آن هم درآمد روزی چند تن طلا. او حاضر نشد دست از اسلام بکشد. آدمی که این قدر محکم است، خودکشی می‌کند؟ تازه ما وکیل گرفته‌ایم. تازگی با یک وکیل مسلمان شیعه آشنا شده‌ام. دو وکیل بین‌المللی هم در ایران به قضیه پیوسته‌اند و قرار است اینجا دنبال کنند و بتوانیم پرونده ادواردو را باز کنیم... قرائن زیادی هستند که او به قتل رسیده و شهیدش کرده‌اند. خودش هم به من می‌گفت برای قتل من اقدام خواهند کرد و تحمل نمی‌کنند این ثروت به دست کسی مثل من برسد، منتهی فکر می‌کرد که تا پدرش زنده است، چتر حمایت او مانع از قتلش خواهد شد و اشتباه می کرد.

 

خانواده مادرش طبعاً قویتر بودند.

بله.

 

چون تنها وارث این خانواده به حساب میآمد.

البته یک خواهر هم دارد. اولین شوهر این خواهر هم یهودی بود. نکته بسیار جالبی را هم عرض کنم. اخیراً شنیدید که خانم لیونی، وزیر خارجه اسرائیل، خودفروشی می‌کرد و حتی با بعضی از سران عرب هم رابطه داشت و می‌گفت: «چون رابطه جنسی با دشمنانمان به نفع اسرائیل است، من افتخار می‌کنم که این کار را بکنم». صهیونیست‌ها این طوری فکر می‌کنند. من فکر می‌کنم ازدواج مادر ادواردو با پدر او در همین راستا بوده است، یعنی صهیونیست‌ها برای این‌که ثروت در اختیار یهودی‌ها قرار بگیرد، برنامه‌ریزی می‌کنند که یک زن صهیونیست را در مسیر یک ثروتمند قرار بدهند و کاری بکنند که آنها با هم ازدواج کنند تا خود به خود ارث به بازمانده‌ها برسد و یهودی‌ها هم معتقدند هر کس مادرش یهودی باشد، یهودی است. یا حتی یک مرد یهودی با یک زن ثروتمند ازدواج کند و فرزند آنها یهودی شود. اصل ازدواج مادر ادواردو با پدر او را در این راستا می‌بینم. هر جا هم که یک زن یهودی با یک خانواده ثروتمند مسلمان یا مسیحی یا هر دینی صورت می‌گیرد، مرگ و میر در آن خانواده زیاد می‌شود، به‌نحوی که سهم‌الارث کسی که با آن فرد یهودی ازدواج کرده است بالا برود و ثروت بیشتری در اختیار آن فرد یهودی قرار بگیرد. این اتفاق در خانواده ادواردو افتاد. حتی قبل از این‌که ادواردو شهید شود، پسرعموی او را که مسیحی بود، به عنوان جانشین پدر ادواردو انتخاب کردند که او رئیس مجموعه بعد از پدر ادواردو شود. او را هم گفتند به علت یک سرطان ناشناخته فوت کرده است. من معتقدم او را هم کشته‌اند، چون اگر او زنده می‌ماند مدیریت این مجموعه عظیم در اختیار او قرار می‌گرفت، یعنی یک مسیحی، اما با کشتن او و با به شهادت رساندن ادواردو هم مدیریت و هم مالکیت این مجموعه را به دست آوردند و جالب است خواهر ادواردو اولین بار با یک یهودی ازدواج کرد که از او چهار فرزند پسر دارد. طلاق می‌گیرد و با یک مسیحی که از خاندان سلاطین روس بود ازدواج می‌کند. از او هم سه بچه دارد که هر سه دخترند. پدر و مادر ادواردو هم بعدها فوت کردند و همه ارث به دختر می‌رسد و باید بین آن هفت فرزند، یعنی سه مسیحی و چهار یهودی تقسیم شود. مادر ادواردو سر دخترش کلاه می‌گذارد و با مبلغ 500 میلیون یورو از او امضا می‌گیرد که این ثروت به یهودی‌زاده‌ها برسد. دختر بعداً رفت و شکایت کرد، اما شکایتش به جایی نرسید، چون به مادرش اعتماد کرده بود و چنین برگه‌ای را امضا کرده بود. از همین جا معلوم می‌شود که اصل ازدواج او با پدر ادواردو به خاطر ثروتش بوده است و اینها حاضرند برای رسیدن به هدف هر جنایتی را حتی نسبت به فرزندان خودشان هم مرتکب شوند.

ادواردو می‌گفت: «برای قتلم اقدام خواهند کرد، ولی نمی‌گویند ادواردو را کشتیم. اگر موفق بشوند یا می‌گویند خودکشی کرده یا بیمار شد و یا دچار سانحه شده است» که نسبت خودکشی را به او دادند. در تولید مستند ادواردو و وزارت خارجه و سفارتخانه‌های ما در ایتالیا، چه واتیکان، چه رم تا توانستند کارشکنی کردند، حتی رایزنی فرهنگی؛ که اصلاً این فیلم تولید نشود، با وجود این تهیه‌کننده و کارگردان کار را دنبال کردند. وقتی تولید شد، وزارت خارجه ما رسماً به صدا و سیما نامه نوشت و خواستار عدم پخش آن شد. چرا؟ چون ممکن است ایتالیا خوشش نیاید. تهیه‌کننده فیلم، گزارشی را خدمت مقام معظم رهبری می‌نویسد و فیلم را می‌فرستد. دفتر نمایش آن را مناسب می‌داند و می‌گوید اول در دانشگاه‌ها نمایش داده شود و مناظره گذاشته شود و بعد از تلویزیون پخش شود که خوشبختانه پخش شد و مورد استقبال بسیار شدید قرار گرفت. در هر دانشگاهی که بچه‌های بسیج می‌خواستند فیلم ادواردو را پخش کنند، اگر آقایان چپی یا اصلاح‌طلب در رأس کار بودند مانع می شدند، بچه‌های بسیج باید پنهانکاری می‌کردند و نمی‌گفتند فیلم ادواردوست، چون آنها اجازه نمی‌دادند. دلیل؟ چون ممکن است ایتالیا خوشش نیاید. ایتالیا این همه فیلم مزخرف و دروغ علیه ایران پخش کرده است و هر بار هم که ما اعتراض می‌کنیم، می‌گوید در اینجا آزادی هست، آن وقت تو پیشاپیش و بدون این‌که او از تو بخواهد، خودت داری می‌گویی پخش نشود؟ تنش‌زدایی‌ای که دولت اصلاح‌طلب ادعای آن را می‌کرد، افتضاح بود و تسلیم، حتی بدون این‌که آنها از ما بخواهند و تقاضا کنند.

فیلم پخش شد و خوشبختانه آثار بسیار مثبتی در جامعه ما داشت. نمی‌دانم چرا اصلاح‌طلب‌ها این قدر از مسلمان شدن ادواردو ناراحت بودند که حتی یکی از آنها هم حاضر نشد در باره مسلمان شدن او صحبت کند.

 

شما در سال 1384 در انتخابات تاریخی آن سال مشاور اقای هاشمی رفسنجانی بودید.

به عنوان مشاور رئیس مجمع.

 

و البته با حکم دولت آقای هاشمی هم در دوران ریاست جمهوری ایشان سفیر ایران در استرالیا بودید.

بله، در سال 69. از سال 73 تا 76 هم معاون دفتر ایشان بودم.

 

شما رابطه خوبی با آقای هاشمی رفسنجانی داشتید و اطلاعات خوبی هم در مورد اتفاقاتی که منجر به نتایج انتخابات سال 1384 و انتخاب دکتر احمدینژاد به عنوان رئیسجمهور شد، دارید. سخنرانیها و مصاحبههایی از شما در مطبوعات و سایتها منتشر شد ناظر بر این حوزه که بعضی از اطرافیان آقای هاشمی تلاش میکردند ایشان را در مورد نتایج انتخابات و نظرسنجیها فریب بدهند. خوب است که این موضوع را به روایت شما و از زبان شما مجدداً بشنویم.

من مشاور ایشان بودم. یک زمانی آقایی که رئیس سازمان نظرسنجی جهاد دانشگاهی بود، در روز چهارشنبه که آخرین روز تبلیغات ریاست جمهوری بود، با من تماس گرفت و روز قبل، سه‌شنبه یک نظرسنجی سراسری در ایران شده و نشان می‌دهد رأی آقای هاشمی پنج شش میلیون کمتر از آقای احمدی‌نژاد است و مایل بودند این گزارش به دست آقای هاشمی برسد. کسانی هم که نظرسنجی را انجام داده بودند، کسانی بودند که به اصطلاح ضد آقای احمدی‌نژاد بودند.

گفتند: «ما از شما خواهش می‌کنیم این مطلب را به دست ایشان برسانید». گفتم: «من نمی‌توانم نامه‌ای را که برای ایشان است تحویل بگیرم. باید آن را به دبیرخانه بدهید». وقت هم کم بود و می‌گفتند: «تا جمع‌بندی کنیم و پرینت بگیریم دیر می‌شود». گفتم: «من نمی‌توانم تحویل بگیرم، مگر این‌که نامه‌ای خطاب به خود من بنویسید، در این صورت می‌توانم بگیرم و به دست ایشان برسانم، ولی روال کار این است که شما به خود دفتر بنویسید و به دبیرخانه برود». آنها گفتند: «ما نگرانیم که به دست ایشان نرسانند و فرصت از دست برود». بر اساس قرعه‌کشی‌ای که شده بود، آخرین مصاحبه تبلیغاتی به ایشان افتاده بود و ایشان همان شب مصاحبه داشتند. دفتر من هم طرف‌های نیاوران و در دمرکز تحقیقات استراتژیک بود. گفتم: «من به مرکز می‌روم و نامه را به آنجا بفرستید». خودم را به مجمع تشخیص رساندم و منتظر شدم تا این فکس آماده شد و به من رسید. یک کپی از فکس گرفتم. جلسه ستاد تبلیغات بود. من هر چند به نفع آقای هاشمی تبلیغ می‌کردم، عضو ستاد نبودم. آنها در جلسه بودند و در باره این‌که آخرین مصاحبه‌ها چه باشد صحبت می‌کردند، چون آخرین فرصت بود.

در این فاصله مهدی ـ‌آقای هاشمی‌ـ از جلسه آمد بیرون و من فکس را به او دادم و گفتم: «بده آقای هاشمی ببیند». گفتم: «نظرسنجی است و نشان می‌دهد آقای هاشمی پنج شش میلیون رأی کمتر از آقای احمدی‌نژاد می‌آورد و آقای هاشمی انتخابات را باخته است». او گفت: «من این نظرسنجی را قبول ندارم و پدرم برنده است». گفتم: «به هر حال این را بده حاج‌آقا ببیند». گفت: «نه! نمی‌دهم» و اصلاً فکس را از من نگرفت. اینجا یکی از جاهایی است که احساس کردم تکلیف دارم این را به آقای هاشمی نشان بدهم. نامه‌ای نوشتم که: «جناب آقای هاشمی! این نظرسنجی را مخالفین آقای احمدی‌نژاد انجام داده‌اند. امکان ندارد شما بتوانید امشب این مقدار را ترمیم کنید، بنابراین شما انتخابات را باخته‌اید».

 البته خود من این باخت را به تعبیر رایج قبول ندارم. یک نفر احساس تکلیف کرده و در انتخابات نامزد شده و رأی نیاورده است، تکلیف از روی دوشش برداشته می‌شود و اصلاً این طور نیست که آبرویش رفته است و یا از این حرف‌ها. عقیده‌ام این است که اگر کسی بر اساس احساس تکلیف نامزد انجام کاری می‌شود، چه رأی بیاورد، چه رأی نیاورد، پیروز است، چون به تکلیف خود عمل کرده است. یادداشتی برای ایشان نوشتم و به ایشان چند توصیه کردم. مثلاً گفتم یک عده نگرانند که اگر شما رئیس‌جمهور بشوید، دنبال این موضوع باشید که رهبریت شورایی باشد. افرادی به شما علاقمندند، اما ولایتمدارند و به خاطر این نگرانی به شما رأی نمی‌دهند. اگر شما در برنامه تلویزیونی این نگرانی را رفع کنید و نشان بدهید ولایتمدار و حامی رهبری هستید، این عده که به شما علاقمندند به شما رأی خواهند داد. البته یک مقدار فاصله رأی شما با آقای احمدی‌نژاد ترمیم می‌شود، اما اصلاً جبران نمی‌شود. شما از این فرصت استفاده کنید که رأی نیاوردنتان در افکار عمومی راحت‌تر شود. می‌شود از این فرصت استفاده کرد و کسی که می‌داند رأی نمی‌آورد، حداقل طوری عمل کند که سنگینی شکست برایش کمتر شود. این را نوشتم و به دست یکی از مسئولین دفتر ایشان که کارتابل ایشان را آماده می‌کرد، دادم و مهر خیلی فوری هم رویش زدم و گفتم: «جلسه که تمام شد، این را روی میز حاج‌آقا بگذار». دو سه بار هم زنگ زدم و پرسیدم: «گذاشتی؟» گفت: «گذاشته‌ام». جلسه تمام شد و دیگر من خبر نداشتم که ایشان یادداشت مرا دیده است یا نه؟ تا این‌که من هم به صدا و سیما رفتم. ایشان داشتند وارد استودیو می‌شدند، گفتم: «نامه‌ام را ملاحظه فرمودید؟» گفتند: «بله». خیالم راحت شد که نامه‌ام را هم دیده‌اند و آن مصاحبه انجام شد.

 

آقای هاشمی بعد از اعلام نتایج انتخابات معتقد نبود تقلبی شده است؟

من دقت کردم هیچ جا کلمه تقلب را نشنیدم، ولی تخلف را چرا شنیدم.

 

نتیجه انتخابات را پذیرفت؟

من ندیدم ایشان بگوید تقلب شده است.

 

پذیرفتند که مردم به ایشان رأی ندادهاند؟

من در این باره با ایشان صحبت نکردم، ولی فکر می‌کنم پذیرفته بودند، منتهی می‌گفتند جوسازی کردند و تهمت زدند و اینها باعث شد آرا بریزد. البته تهمت هم زیاد زدند، منتهی متقابل، نه یکسویه. یعنی طرفداران آقای هاشمی تا جایی که توانستند به آقای احمدی‌نژاد تهمت زدند. آقای نوبخت(1) رفت و در تلویزیون گفت: «اینها می‌خواهند در کوچه دیوار بکشند. کوچه را نصف کنند، یک بخشی آقایان بروند، یک بخشی خانم‌ها!» آنها هم تهمت‌هایی می‌زدند که دروغ بود. متأسفانه در انتخابات ما این چیزها هست. فقط هم در ریاست جمهوری نیست، در جاهای دیگر هم شاهد هستیم که نامزدها یا طرفداران آنها حسابی طرف مقابل را خراب می‌کنند. من کاملاً دقت کردم و جایی صحبت از تقلب نشنیدم. اگر من این نامه را نداده بودم و دیگران می‌خواستند القا کنند که تقلب شده است، شاید باورشان می‌شد، ولی وقتی گزارش نظرسنجی را خواندند که شما پنج شش میلیون رأی کم دارید، ایشان می‌گفت: «یک عده به شکل غیرقانونی وارد انتخابات شده‌اند و چه و چه شده و بعد گفتند به خدا واگذار می‌کنیم». بعداً من سفیر شدم و به مکزیک رفتم که فتنه 88 پیش آمد. من این موضوعی را که اشاره کردم، جایی مطرح نکرده بودم، چون ضرورتی نداشت تا فتنه 88 پیش آمد و فائزه هاشمی صحبتی کرد و گفت همه‌اش تقصیر آقای خاتمی است. اگر آقای خاتمی در آن زمان جلوی تقلب را گرفته بود، در این دور، دیگر تقلب نمی‌شد.(2) اینجا بود که احساس کردم لازم است که من وارد میدان بشوم.

 

فرزندان آقای هاشمی معتقد بودند که در سال 84 هم تقلب شده است!

معتقد نبودند، ولی در تبلیغاتشان می‌گفتند. به نظرم آنها معتقد نیستند که تقلب شده است، چون تقلب یعنی این‌که شما در شمارش آرا دست ببرید. نمی‌شود دولت آقای خاتمی شمارش کند و وزارت کشور آنها باشد، آقای احمدی‌نژاد رأی بیاورد. شدنی نیست. البته این بدان معنا نیست که اگر وزارت کشور آقای احمدی‌نژاد هم می‌بود، تقلب می‌کرد، ولی حداقلش این است که اگر تاج‌زاده و امثالهم گرداننده انتخابات هستند، نمی‌روند به نفع آقای احمدی‌نژاد تقلب کنند، پس تقلب نشده، تخلف شده، منتهی فائزه هاشمی حرف‌های بیجا زده است. من می‌گویم او یک عنصر ضد انقلاب است. بعضی‌ها می‌گویند فحش نده، من می‌گویم ضد انقلاب فحش نیست. صفتی است که مناسب ایشان است. پس ضد انقلاب به چه کسی می‌گویند؟ یک موقع هست شما حرف رکیکی می‌زنید، اما یک وقت می‌گویید طرف ضد انقلاب است، یعنی نه ولایت را قبول دارد، نه هیچ چیز دیگری را و حتی در روز عاشورا می‌آید و مردم را علیه نظام می‌شوراند. پس ضد انقلاب یعنی چه؟ دادگاه هم که حکمش را صادر کرده است. من هرگز حتی به سرسخت‌ترین مخالفین شخصی‌ام هم توهین نمی‌کنم.

 

در آن ماجرا احساس کردید که باید بیایید و این را بگویید.

من در آنجا علیه ماجرای تقلب در انتخابات 88 خیلی مصاحبه کردم و همه رسانه‌های مکزیک و امریکا و جاهای دیگر از توطئه پر بودند و من هر روز مصاحبه داشتم. چند مصاحبه با (C.N.N) و جاهای دیگر داشتم، اما این ماجرا را ضروری نمی‌دیدم که بیان کنم تا زمانی که خانم فائزه هاشمی گفت که در انتخابات سال 84 هم تقلب شده بود. وقتی این را شنیدم، شرح ماجرا را دادم که حالا که تقلب نشده است هیچ، در سال 84 هم تقلب نشده بود و این شرح ماجراست که انعکاس بسیار گسترده‌ای هم داشت. من این را هم علیه آقای هاشمی نگفتم، چون چیزی علیه آقای هاشمی نیست، منتهی بچه‌های آقای هاشمی این طوری هستند که آن قدر می‌خواهند روی پدر نفوذ داشته باشند که حتی اطلاعات هم در اختیارش نگذارند. اگر کسی بخواهد با پدرش صادق باشد، باید فکس را می‌برد جلوی پدرش می‌گذاشت و می‌گفت آقا! من این را قبول ندارم، نه این‌که پدر را از دانستن چنین مطلبی بی‌اطلاع نگه دارد، آن هم پدری مثل آقای هاشمی را در آخرین روز تبلیغات و مصاحبه‌اش. شاید بگوید نمی‌خواستم روحیه پدرم خراب شود، من می‌گویم اجازه بده پدر برای روحیه تو تصمیم بگیرد، نه تو برای روحیه پدر. قصد من از بیان این ماجرا هم نوشتن مطلبی علیه آقای هاشمی نبود، چون من رأی نیاوردن یک نامزد را شکست خوردن و باختن تلقی نمی‌کنم. بالاخره در هر انتخاباتی یک نفر رأی می‌آورد و بقیه رأی نمی‌آورند. این ربطی به رفتن آبرو و شکست خوردن و باختن ندارد. اگر کسی بر اساس تکلیف وارد میدان شود، نتیجه هر چه که باشد، من او را شکست‌خورده نمی‌دانم. ما معتقدیم کسی که به تکلیف عمل می‌کند، پیروزد است. کسی که بر اساس تکلیف به جبهه می‌رود، کشته هم که می‌شود، شهید است و نه شکست خورده.

 

بسیار متشکر از شما.           

________________________________

1- محمد باقر نوبخت متولد 1329، از دوره سوم تا ششم نماینده مجلس شورای اسلامی از حوزه انتخابیه رشت بود. نوبخت هم اکنون معاون مرکز تحقیقات مجمع تشخیص مصلحت نظام و از نزدیکان اکبر هاشمی رفسنجانی است.

2- خانم فائزه هاشمی در فایل صوتی که از او در یکی از اغتشاشات پس از انتخابات 22 خرداد 1388 منتشر شد ، اظهار می دارد:

فائزه هاشمی: حالا الان که دست اینه. وزارت کشور با اینا بود. ولی دوره آقای هاشمی [خاتمی] از بس بی‌عرضه بود نتونست یه انتخابات برگزار بکنه. اون همه تقلب شد که [وقتی هاشمی رای نیاورد] اون همه تقلب شد آخرش هم اقای خاتمی آمد اعلام کرد انتخابات سالم و بی‌عیب بود چون خودش برگزار کرده بود. چون به نام خودش نوشته می‌شد. نمی‌تونست بگه اینو هم من برگزار کردم.

ناشناس: ولی خاتمی خیلی خیانت کرد...

فائزه هاشمی: خیلی خیلی. یعنی مایه اصلی اینا رو من خاتمی می‌دونم.

۹۳/۰۷/۰۷

نظرات  (۳)





آقای قدیری ابیانه با فرار از پاسخگویی و عدم‌ انتشار نظرات منتقدانتان 

مشکلی  از شما ‌حل نمی‌شود 

واقعا دولت ‌روحانی مشایی ‌نداره؟


پس دارودسته هاشمی رفسنجانی تو این مملکت ‌مدادند؟


پاسخ بده فرار نکن



قدیری ‌‌راستی‌   کاشا نمیای ؟آخه‌دلم برات خیلی تنگ شده
پاسخ:
توهین به دیگران در مطالبتان نباشد منتشر می کنم. در دولت آقای روحانی مشایی وجود ندارد. اما فتنه گر، وجود دارد. شما بگوئید کدام یک از اعضای دولت روحانی مدعی رابطه با امام زمان هستند؟ بفرمایید روحانی از کدام یک اعضای دولت و دفترش اطاعت محض دارد؟  ضمنا در سایت بنده مطالب زیادی بر علیه عوامل فتنه از جمله انتقاد از دولت به خاطر بکارگیری این فتنه گران وجود دارد. انتقاد از مواضع آقای هاشمی رفسنجانی در مورد فتنه و انتقاد و اعتراض به عملکرد برخی از فرزندان فتنه گر ایشان وجود دارد مثل فائزه و مهدی.
نمونه آن از ادواردو آقازاده حقیقت طلب تا آقازاده متقلب است.
کاشان هم می آیم و شما را از دلتنگی در می آورم!
آقای صادقی سعی کنید نظراتتان را توأم با رعایت اخلاق بنویسید و توهین درش نباشد تا قابل درج باشد.
۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۰ ناصح مشفق
صحبت هایتان دلنشین و منطقی بود.
سلام وخسته نباشید
بسیار لذت بردم . من از طرفداران سرسخت شما هستم و همیشه موضع گیریهاتون رو منعکس میکنم و خیلییییییییییییییی دوستتون دارم
به امید ظهور مولایمان که صدالبته نزدیک است.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">